به صفحه تلگرام ما بپیوندیدهhttps://t.me/joinchat/AAAAAEH7t98Cd4XLYWogPQ            قلم آنلاين                   بيزنا           تيم ميدا           تماس با ما
         صفحه نخست
         تماس با ما
   تبلیغات


 
   کد سفارش

 

 
   لینکستان
»قد و وزن خود را وارد کنید تا بگم نورمالید یا نه
»از عکسهای امسیگ آلمان دیدن فرمائید
»SMS اس ام اس عاشقانه انگلیسی love SMS
»tano
»دانلود فیلتر شکن
»aminfac book
»دانلود یاهو مسنجر
»انواع ماساژور های امسیگ آلمان
»تب سنج ها و لوازم کنترل تب بدن امسگ آلمان
»بخور ها ودستگاههای تسویه هوای امسیگ آلمان
»دستگاه های تست قند خون امسیگ آلمان
»ترازوهای خانگی امسیگ آلمان
»امین افخمی
»فشار سنجهای امسیگ
»امسیگ آلمان
»ميدا
 
    سفارشات
نام کالا قیمت تعداد حذف
 
    عاشقانه
غم دل

..چه کنم ؟چاره کجاست؟ سهم من دردل این ویرانی یک سبد بی تابی است


من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس. می نويسم، و فضا
می نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك
يك نفر دلتنگ است؛ يك نفر می بافد؛ يك نفر می شمرد؛ يك نفر می خواند
زندگی يعنی : يك سار پريد. از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها كم نيست: مثلا اين خورشيد، كودك پس فردا، كفتر آن هفته
يك نفر ديشب مرد؛ و هنوز ، نان گندم خوب است
و هنوز ، آب می ريزد پايين ، اسب ها می نوشند
قطره ها در جريان، برف بر دوش سكوت؛ و زمان روی ستون فقرات گل ياس
....

دِلـتَنگــے پيچيده نيست يكـ دِل يكـ آسمـان و يـك بُغض و آرزوهاے تـَرك خـورده بـہ هـَمين سادگــے..

نوشته شده در سه شنبه دوم اسفند 1390ساعت 22:21 توسط AmirHj| 2 نظر |

از کجا بنویسم
که باز دلت نگیرد و از پیشم نروی
از تلخی های دلکم
پیش دوست و غریبه نگویم
بی هیچ سخنی از دلتنگی ها
لبخندی بر لب آورم که خود نیز ندانم این لبخند از غم های دفن شده در صندوقچه دلم است
یا ازبی کسی هایم
لیوانی پر از آب بر می دارم و به جای نوشیدنش
بر روی خودم می ریزم شاید از این حال رخوت بیرون آیم...


برچسب‌ها: شعر و شاعری

نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم دی 1390ساعت 1:51 توسط AmirHj| 5 نظر |

پا به پای کودکی هایم بیا                                                   کفش هایت را به پا کن تا به تا

قاه قاه خنده ات را ساز کن                                                  باز هم با خنده ات اعجاز کن

پا بکوب و لج کن و راضی نشو                                    با کسی جز عشق همبازی نشو

بچه های کوچه را هم کن خبر                                    عاقلی را یک شب از یادت ببر

خاله بازی کن به رسم کودکی                                      با همان چادر نماز پولکی

طعم چای و قوری گلدارمان                                   لحظه های ناب بی تکرارمان

مادری از جنس باران داشتیم                      در کنارش خواب آسان داشتیم

یا پدر اسطوره  دنیای ما                                        قهرمان باور زیبای ما

قصه های هر شب مادربزرگ                            ماجرای بزبز قندی و گرگ 

غصه هرگز فرصت جولان نداشت          خنده های کودکی پایان نداشت

هر کسی  رنگ خودش بی شیله بود          ثروت هر بچه قدری تیله بود

ای شریک نان و گردو و پنیر  !                 همکلاسی ! باز دستم را بگیر

مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست          آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟

حال ما را از کسی پرسیده ای ؟           مثل ما بال و پرت را چیده ای  ؟

حسرت پرواز داری در قفس؟       می کشی مشکل در این دنیا نفس ؟

سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟  رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟

رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟             آسمان باورت مهتابی است ؟

هرکجایی شعر باران را بخوان             ساده باش و باز هم کودک بمان

باز باران با ترانه ، گریه کن !                   کودکی تو ، کودکانه گریه کن!

ای رفیق روز های گرم و سرد              سادگی هایم به سویم باز گرد!


 

 

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم دی 1390ساعت 4:49 توسط AmirHj| 4 نظر |

باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه

خانه ام کو؟ خانه ات کو ؟
آن دل دیوانه ات کو ؟

روزهای کودکی کو ؟
فصل خوب سادگی کو ؟

* * *

یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین ؟

پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین

در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟

* * *

کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز

یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد

* * *

باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه

بی ترانه٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه ! .. 

 هیچکس حتی تو... نمی دانی درون قلبم چه خبر است. غمها غوغا کرده اند و دلتنگیها همچنان باقی مانده اند. دوست داشتن را بیاموز ولی دوست نداشته باش چون میشکنی ..



نوشته شده در جمعه نهم دی 1390ساعت 19:19 توسط AmirHj| 5 نظر |

  


ای خدای تنهایی

آن زمان که همگان به انسان پشت می کنند،

تنها حضور تو ... 

 تنهایی را طراوت می بخشد..،

خودت را از ما دریغ نکن..

خدایا !

دل ما را از آن خودت  و چشم ما را  نگران خودت کن..

 

hamtaraneh.com
نوشته شده در جمعه نهم دی 1390ساعت 2:21 توسط AmirHj| نظر بدهيد |

قول داده ام...

گاهـــــــی

هر از گاهـــــی

فانـــــوس یادت را

میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه، روشن کنم

خیالت راحــــــت! من همان منـــــم؛

هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره،

میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم!

اما به هیچ ستاره‌ی دیگری سلام نخواهــــــم کرد..



بالا و پپایین پریدنم از شوق زندگی نیست..،
ماهی روی خاک چه میکند..!!

نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی 1390ساعت 3:34 توسط AmirHj| يک نظر |

در کدامین لحظه دفن شد کودکی ام
که هنوز مجهول است مزارش...
من همان روزها را دوباره میخواهم
کاش تو را بازگشتی بود
و مرا جراتی به جبران...
افسوس رفتی و تمام خاطراتم را
به زیر خاک سرد بردی
افسوس...

 
شیشۀ نازک احساس مرا دست نزن، چِندشم می شود از لکۀ انگشت دروغ 
آن که میگفت که احساس مرا می فهمد ، کو کجا رفت که احساس مرا خوب فروخت..
 
 
نوشته شده در دوشنبه پنجم دی 1390ساعت 10:58 توسط AmirHj| 3 نظر |

 
 
افسوس نماندی
تا برگ های دفتر خاطراتم را بخوانی
حرف هایم را بشنوی
وغلط های دیکته ی زندگی ام را
درست بنویسی
هنوز در خاطره ی آن روزم
که همبازی کودکی هایم شدی
تا از پله های نوجوانی بالا بیایم
وجوانی ام را به تماشا بنشینم
هنوز حرف هایت 
پرده های دلم را می نوازد
وصدایت در کلاس خیالم می پیچد
« آن مرد, با اسب آمد
آن مرد, در باران آمد.»
هنوز چشم انتظارآن روزم
که آن مرد با اسب بیاید
ودر باران اشک هایم,
تن بشوید
و راه چون تو شدن را,
به من بگوید
ای معلم خوبی ها..
 
  عشق پرواز بلندی ست مرا پر بدهید، به من اندیشۀ از مرز فراتر بدهید من به دنبال دل گمشده ای می گردم یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید یا به یک شاعر دیوانۀ دیگر بدهید..
 
نوشته شده در دوشنبه پنجم دی 1390ساعت 10:7 توسط AmirHj| نظر بدهيد |

 
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ….نفس بکشم بدون تو……و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن…
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم…..
یاد گرفته ام بی تو گریه کنم…و بدون شانه هایت….!
یاد گرفته ام …که دیگر عاشق نشوم به غیر تو !
یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ….
و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم !
اما هنوز یک چیز هست …که یاد نگر فته ام …
که چگونه…..!
برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم …
و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ….
تو نگرانم نشو !!
فراموش کردنت” را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت"
" میرسد روزی که بی هم میشویم یک به یک از جمع هم کم میشویم /میرسد روزی که ما در خاطرات موجب خندیدن و غم میشویم / گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق میرسد روزی که بی هم میشویم "
...

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم مهر 1390ساعت 11:24 توسط AmirHj| 5 نظر |

 
خواب هایِ خوب و بــد زیــاد می بیـنم
 
و هَر شـب
 
تـو نـزدیک هَمــان خـوابِ خوبــم هستی
 
فــکر می کنـم
 
تــا خوشبـختیم
 
یـک غَلـت دیــگر مانده
 
و ایـن غَلتــــهای لعـنتی مـن را
 
از خواب بیدار میکنـند هَـر شب

ما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ وفلک\"هرکه از دیده ی ما رفت زخاطر ببریم...یا که چون فصل خزان آمد و گل رفت به خواب\"دل به عشق دگری داده ز آنجا بپریم...وسعت دیده ما خاک قدمهای تو بود\"خاک زیر قدمت را به دو دنیا بخریم... "

نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم مهر 1390ساعت 11:15 توسط AmirHj| نظر بدهيد |

قلب شکسته و دلتنگم
و باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه دلتنگی اسیرم….
باز دلم از دنیا و از این زندگی گرفته است….
سهم من در این لحظات تلخ دو چشم خیس است و یک قلب شکسته….
قلبی شکسته که دیگر هیچ امیدی به زندگی دوباره ندارد!
احساس تنهایی میکنم ؛
احساس میکنم تنهایی دوباره جای خالی عشق را با حضور سردش پر کرده است…..
تمام نگاهم به قاب عکست است
تو را میبینم و حسرت آن روزهای شیرین با هم بودنمان را میخورم و دوباره چشمهایم
مثل همیشه بهانه تو را میگیرند!
چه یادگاریهای تلخی را از عشقمان برجا گذاشتی …..
دو چشم خیس ؛
یک قلب شکسته و نا امید ؛
چند خاطره تلخ ؛
یادگاری از عشق تو بود ای بی وفا!
دلم خیلی گرفته؛
اینبار دیگر کسی نیست که دلم را با حرفهایش آرام کند؛
با من درد دل کند و به من امید و دلگرمی بدهد ؛
دیگر کسی نیست که با دستان مهربانش اشکهای مرا از گونه هایم پاک کند
و هم پایم گریه کند …..
تنها خودم هستم ؛
دل پر از دردم است و یک بغض کهنه در گلویم….
هوای دلم ابری است و دلگرفته ؛
کاش دلم بارانی میشد تا از این حال و هوای تلخ بیرون بیایم….
کجایی ای یار بی وفایم ؟
کجایی که زندگی بدون تو یک کابوس است!
دلم بدجور هوایت را کرده است ؛
چرا رفتی؟
رفتی و دلم را با خود نبردی ….
رفتی اما بدان که اینجا تنهاتر از من دیگر هیچ تنهایی نیست ؛
رفتی اما بدان که دیگر در این دنیاهیچکس مثل من دیوانه وار تو را دوست نخواهد داشت…..
هنوز هم چشمهایم از دوری تو بارانی است ؛
و هنوز هم تو با همه بی وفایی ها و سنگ دلی هایت برای من مقدس و عزیزی…
تو لیاقت این قلب شکسته مرا داری و خواهی داشت….
و باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه درد نگفته در دلم اسیرم!
کاش بودی و با من درد دل میکردی ؛
کاش بودی و مثل گذشته به من امید میدادی….
مرا با ان صدای مهربانت آرام میکردی ؛ مرا با آن کلام رویاییت درمان میکردی….
همان کلامی که گویا مدتی است فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری….
اما من هنوز هم به تو میگویم آن کلام مقدس را …..!
دوستت دارم عزیزم…
زندگی بدون تو همین است ….
دلتنگی ؛
غم ؛
غصه ؛
گریه !
زندگی بدون تو همین است ….
یک دل ابری و گرفته و یک عالمه درد در دل!
همانی قلبی که با حضورت یک خانه سرخ و پر از صفا و صمیمیت شده بود
اینک یک ویرانه شده ؛
که در آن ویرانه یک پنجره شکسته و بسته رو به خوشبختی یک قاب شکسته از عکس تو
و یک دنیا دلتنگی است……
دلم بدجور گرفته است ؛
دلی که دیگر حتی با بهانه های چشمانم نیز آرام نمی شود!
چشمانم از من شاکی اند ؛
قلبم مرا نفرین میکند و دستانم تشنه گرفتن دستان مهربان تو اند


نوشته شده در سه شنبه هشتم شهریور 1390ساعت 6:4 توسط AmirHj| 3 نظر |

زندگی هیچ نبود،  و به آسانی یک گریه گذشت.

کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.

تا که در رویاها

همه دار و ندارش،

قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش

همه را بی منت، به عروسک بخشد

غافل از آینده.

***

زندگی فلسفه ای بیش نبود

که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود

و محبت، افسوس.

من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود

و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم

و تو آن عصیانگر،

که نماد همه خوبان شده بود!!

و سخن از غم یاران می گفت

واپسین لحظه دیدار عجیب

خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی

و سخن از رفتن،

سخن از بی مهری!!

تو که خود می گفتی

خسته از هرچه نصیحت شده ای.

***

حیف از بازی ایام،

 دریغ از تکرار

عاقبت باید رفت عاقبت باید گفت با لبی شاد و دلی غرقه به خون كه خداحافظ تو . . . گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشكست گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست باید از كوی تو رفت دانم از داغ دلم بی خبری و ندانی كه كدام جام شكست كه كدام رشته گسست گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی عاقبت باید رفت عاقبت باید گفت با لبی شاد و دلی غرقه به خون كه خداحافظ تو . .

نوشته شده در پنجشنبه سوم شهریور 1390ساعت 0:0 توسط AmirHj| يک نظر |

چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن،تیر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ها
دوباره صبح، ظهر، نه! غروب شد، نیامدی

نیمه شعبان سالروز ولادت مهدی موعود بر همه شیعیان مبارکباد


نوشته شده در شنبه بیست و پنجم تیر 1390ساعت 16:17 توسط AmirHj| يک نظر |


امشب قمار می کنیم
 
تو و من
 
یا دلت را
 
از تو می برم
 
یا دلم را
 
به تو می بازم
 
قرارمان کنار عشق

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟ شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟ پر می زند دلم به هوای غزل، ولی گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟ گیرم به فال نیک بگیریم بهار را چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟ تقویم چهارفصل دلم را ورق زدم آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟ رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند حال سؤال و حوصله قیل و قال کو...؟

نوشته شده در یکشنبه نوزدهم تیر 1390ساعت 5:2 توسط AmirHj| يک نظر |

شانه هایم زیر بار غم شکست

شاخه های سبز امیدم شکست

عشق ما در شیشه فرهاد بود

عشق شیرین ریشه اش در باد بود

هیچ کس حرف صداقت را نزد

هیچ کس دل را بر این دریا نزد

یک نفر امروز در چشمم شکست

یک نفر بار سفر بست و گسست

یک نفر با خاطراتم دور شد

یک نفر با قصه ها محشور شد..


نوشته شده در سه شنبه دهم خرداد 1390ساعت 1:56 توسط AmirHj| 2 نظر |

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
 اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
 دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
 كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
 كه مـؤذّن، شبِ پیـش
 دسته گل داده به آب
 و در آغوش سحر رفته به خواب
 كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
 شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
 كه سحر برخیزد
 شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
 دیر برمی خیزند
 كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
 كه سحرگاه كسی
 بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
 كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او
 برخیزی
 كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
 رفتگر مُرده و این كوچه دگر
 خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
 كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
 ماكیان ها همه مستِ خوابند
 شهر هم . . . ـ
 خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
 كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
 كه در این شهر، دگر مستی نیست
 كه تو وقتِ سحر، ـ
    آنگاه كه از میكده برمیگردد                      
 از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
 كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
 اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ، ـ
 و در این شهر سحرخیزی نیست
 و سحر نزدیک است...


نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390ساعت 1:28 توسط AmirHj| 7 نظر |

این تصویر خیره کننده پرنده ای را نشان می دهد که برای محافظت فرزندانش بدن کوچکش را مانند یک سد در مقابل آب قرار داده است. او لانه اش را نادانسته در مجرای یک ناودان بنا کرده و حالا که بارندگی آغاز شده، آب باران خانه و جوجه هایش را تهدید می کند



همانگونه که در تصویر بالا می بینید پرنده نر مشغول غذا دادن به جوجه هاست
 اما پرنده ماده در مجرای آب خود را قرار داده است و کنار او هم آب زیادی جمع شده است.
 این پرنده ماده پرهای خود را باز کرده و حجم بدنش به دو برابر حجم معمولی رسیده تا هر چه بیشتر جلو آب را بگیرد.

نوشته شده در چهارشنبه هفدهم فروردین 1390ساعت 1:35 توسط AmirHj| نظر بدهيد |

عشق سر کوچه ...

دستشو گرفت و محکم بغلش کرد. اونم چشماشو بست و خودشو تو بغلش رها کرد و با صدای نفساش که تندتر و تندتر می شد از حال رفت. چند روز بعد پسش زد و رفت دنبال یه عشق تازه!!!


عشق تازه؟! عشق ؟! چه واژه ی غریبی! کی می گه اینا عشقه؟ کی معنی واقعی عشقو می دونه؟؟؟ این عشق هایی که سر کوچه شروع می شه و ته کوچه تموم می شه! کجاش خدایی؟ کی می گه من عاشقم و جونم رو قربون معشوقم می کنم. کی می گه اگه تو با من نمونی من می میرم. هر کی گفته بدون که داره بزرگترین دروغ عمرشو می گه! وقتی باهاش حرف می زنی فکر می کنی که دوست داره اما دریغ که به غیر از تو با عشقای دیگه ای هم حرف می زنه. بعدم یه روز دست رد به سینه ات می ذاره.
یا تو کی می گی عاشقی چرا نگاه های پر عشوه رو دنبال می کنی ؟! مگه تو عاشقش نیستی پس چرا با عشوه ی یکی دیکه از خودت بی خود می شی. چرا با خنده های یکی دیگه می خندی . اما با چشم گریون عشقت گریه نمی کنی. چرا اونو تو تنگنا می ذاری مبادا چشم غریبه ببینش اما خودت با هزار غریبه هم کلام می شی!!! چرا تو که عاشقی بی وفایی می کنی ؟ تو دوستش نداری اینو همه می دونن اما می خوای چند روزی باهاش باشی و بعدش هم ...

بلبل عاشق نیست که دم به دم فریاد می زنه و می گه من عاشق گلم . به خدا بلبل عاشق نیست. عاشق پروانه ست که توی آتش عشقش می سوزه و دم بر نمیاره. هیچ کس نمی فهمه که دل پروانه چه قدر عاشقه؟ تنها پروانه ست که جونشو مِهرِ شمع می کنه، تا یه بار فقط یه بار با شمع هم بستر بشه. نه مثل بلبل که با هر گلی می آمیزه و روی هر شاخه ای آواز عشق سر می ده.

دریغا!

عشق تو نگاه های پر هوس نیست. عشق تو دستای گرم نیست. عشق تو بستر آلوده به خون نیست.
عشق تو چشم های بی قراره. عشق تو نگاه های منتظره. عشق تو شرمی که حتی نگاهش رو از محبوبش می دزده. عشق تو همراهی با یاره. عشق تو حرفایی که هیچ وقت زده نمی شه.

«« این مدعیان در طلبش بی خبرانند******کانرا که خبر شد خبری باز نیامد. ‌»»
نوشته شده در جمعه دوازدهم فروردین 1390ساعت 15:47 توسط AmirHj| 2 نظر |

به خدا عشق به رسوا شدنش مي ارزد و به مجنون و به ليلا شدنش مي ارزد

 دفتر قلب مرا وا كن و نامي بنويس سند عشق به امضا شدنش مي ارزد

 گرچه من تجربه‌اي از نرسيدن‌هايم كوشش رود به دريا شدنش مي ارزد

 كيستم ؟ … باز همان آتش سردي كه هنوز حتم دارد كه به احيا شدنش مي ارزد

 با دو دست تو فرو ريختنِ دم به دمم به همان لحظه‌ي بر پا شدنش مي ارزد

 دل من در سبدي ـ عشق ـ به نيل تو سپرد نگهش دار، به موسي شدنش مي ارزد

سال‌ها گرچه كه در پيله بماند غزلم ،صبر اين كرم به زيبا شدنش مي ارزد ...

 



من از آن سوی حسرت های باران خورده می آیم شبی من باز میگردم شبی از جنس فرداها شبی تنها به یاد تو شبی با شوق دیدارت شبی من باز می گردم شبی..!

نوشته شده در جمعه بیستم اسفند 1389ساعت 19:59 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

این روزها که می گذرد

 هرروز احساس می کنم که مرا

 از عمق جاده های مه آلود

یک آشنای دور صدا میزند

آهنگ آشنای صدای او

 مثل عبور نور ، مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

 آن روز که ناگزیر می آید

آن روز ، پرواز دستهای صمیمی

 در جستجوی دوست آغاز می شود

روزی که دست خواهش ، کوتاه

روزی که التماس گناه است

 و زانوان خسته ی مغرور

 جز پیش پای عشق

با خاک آشنا نشونـد

روزی که سبز ، زرد نباشد

 گلها اجازه داشته باشند

هر جا که دوست داشته باشند، بشکفند

 دلها اجازه داشته باشند

 هر جا که نیاز داشته باشند، بشکنند

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده های گم شده در مه!

ای روزهای سختِ ادامه!

از پشت لحظه ها به در آیید!

ای روز آفتابی!

ای روز آمدن!

 ای مثل روز، آمدنت روشن!

 این روزها که می گذرد

هر روز، در انتظار آمدنت هستم!

نوشته شده در پنجشنبه پنجم اسفند 1389ساعت 18:21 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 

چه عشقها که در مسیر سرخوشی هامان

لِه می شوند

چه خاطراتی که نامشان عاشقانه هاست

وخاک می خورند آن گوشه

کنار تاریخ عاشقیمان..

تنها

حکایتِ بی تفسیر

دل   است

که به قدرِ جاده ی عاشقیمان

قد می کشد

بزرگ می شود

طپنده تر می شود

انگار تمام خامیِ کودکانه اش را

می بخشد به روزگار

و

دور از هیاهویِ زندگی

همین "دل"ِ قد کشیده ی بزرگ

کوچک می شود

تنگ می شود

آب می شود

و تمامش خلاصه می شود

در یک قطره اشک

و

می غلطد رویِ

گونه ها

جایی

که

عشق

حک شده با مُهرِ لبهایش..

 

 مرا اينگونه باور کن کمي تنها کمي بي کس کمي از يادها رفته خدا هم ترک ما کرده خدا ديگر کجا رفته؟! نميدانم مرا آيا گناهي هست؟ که شايد هم به جرم آن غريبي و جدايي هست... مرا اينگونه باور کن.. "

نوشته شده در یکشنبه سوم بهمن 1389ساعت 15:33 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می‌کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدمها

سایه‌ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا به دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل

وای این شب چه قدر تاریک است

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است

 

 درنگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز /گرچه درجمعی ولی تنهای تنهایی هنوز /بی توامشب گریه هم با من غریبی میكند /دیده درراهندچشمانم كه بازآیی هنوز .....

نوشته شده در جمعه پنجم آذر 1389ساعت 7:7 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا… جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا… وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا… روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا… تا آفتاب زد همه جا تار شد برام دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا، از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا… 

نوشته شده در سه شنبه دوم آذر 1389ساعت 10:6 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

دیریست می نویسم و بر برگ  سرنوشت

جز نقشه ای ز خون شقایق نمانده است

این ناله ای که سر خط آن , غربت دل است

من را به قعر وسعت طوفان کشانده است

نفرین به روزگار که بی خانمان شدم

حکم مرا بدون بخشش و ارفاق خوانده است

من را , ز ناکجای قلب خودت دور کرده ای

بغضی سیاه جای نفس , بی تو مانده است

امشب قرار نیست که من عاشقی کنم

آوارهای روح مرا غم تکانده است...

 

 

نوشته شده در یکشنبه سی ام آبان 1389ساعت 22:44 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 

 یک روز در صفحه خط نکشیده دفترت گم خواهم شد

و من بازهم  از سمفونی مرگ جوهر ، ترانه خواهم ساخت

کاش می دانستم  از کدام سوی قلم می یایی

من فقط می خواهم بخوانمت

فقط  بخوانمت

چقدر هوای این  اندیشه گرم است

اجازه هست کمی در نسیم احساستان خنک شوم ؟

فقط کمی لب این ترانه می نشینم تا خستگی منطق رفع شود

گاهی نفس می کشم

 و گاهی

خورشید

برای دلخوشی آفتابگردان

 

نوشته شده در یکشنبه سی ام آبان 1389ساعت 22:41 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

سفر تو امروز
خبر از جنس فراموشي داشت
ودلت
به هواي خبر وصل جديد
رو به دروازه ي تنهايي داشت
سفرت خوش باشد
كه تو تنهايي و ما تنها تر
و دلت گرم
به اندازه ي عشقي كه هنوز
زير قلبم نفس لحظه شماري دارد
لحظه هايي كه براي من وتو
همچو باران نمناك
بر سر مدرسه ها جاري بود
گرچه اين حرف و سخن تعطيل است
من فقط ياد دوران كردم
قصد تكرار غلط نيست
هدف خاطره است
معجزه بي معني است
هر چه انجام شود تقدير است
ديگر اينجا قلم از دست تو در دفتر من جاري نيست
از من خسته دگر تاب و تب ياري نيست
اين جگر سوخته را
قدرت همپايي نيست
سفرت خوش باشد و دلت بي برگشت
كه در اين كوچه دگر
دختر تنهايي نيست
كه ميان من و تنهايي من
و خيال تو ز تنها يي ها
فاصله بسيار است
سفرت خوش باشد و دلت بي برگشت
كه سحر منتظر
بارش پاييزي نيست
...
 
نوشته شده در پنجشنبه بیستم آبان 1389ساعت 2:25 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 
با دلم نوشتم : شب پر درد مرا می دانی؟

روز بی رنگ مرا می خوانی

برو دیگر تو فراموش کن این یاس غریب

برو در حلقه چشمان سیاهت اشک را همچو نگینی که نحیف می خورد بر صدف سنگ دلت

یار من اشک شو و لحظه ای در سوگ دلم پنهان شو

ناگهان اشک شد و زرد شد و شرم شد

رفته است در دل من آه جدایی افسوس

رفته است در دل من آه جدایی افسوس

می روم دنیا برایت امن باد

می روم اینجا سکوتی مرگی است

می روم اینجا تو را کم دارم

کودکی رویایی در سرایی خالی می دهد آزارم

نام او روراستی نام او بی تابی نام او تنهایی


ادامه....


:ادامه مطلب:
نوشته شده در جمعه دوازدهم شهریور 1389ساعت 15:5 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |




مرگ من نزدیک است

باور کن

لحظه ی سخت نبودن

بسیار

نزدیک است

باور کن
دیگر از پنجره ی بسته ی شهر

هیچ کس

شعر زیبای زمان را

نتوان ریخت برون
دیگر از چلچله ها هیچ کسی نیست بدارد خبری

مشت ها بود نشان خروار

و نهایت شبهی بود که من می دیدم

عینکی باید داشت

عینکی تا ابدیت

تا عقل

و نه دل

و دل از باغچه باید به برون کرد سریع

که مبادا اندکی جهل کند یک احساس

من

سپیدار بلندی بودم

سایه ام

برگ و تمام هستی ام

مال کسی بود روزی

من به یک زیر نگاهش جان به جان دادم و او

باز مرا خوب ندید

حال چند تکه ی بی ارزش چوبی هستم

چند تکه که به دیده زشت است

ارزان است

در عمل این ها نیست

من به تاراج تمام لحظه های آبی احساسم

مدیونم

و زمانی که جهان در گرو مشت من است

می خندم

و بلند خواهم گفت

این فقط

ذره ای از

شعله ی چند تکه ی چوب زشت است
من

سپیدار بلندی بودم …

حال تنها شعله و آتش و دردم
نوشته شده در پنجشنبه هفتم مرداد 1389ساعت 2:13 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 

کاش میدانستم زندگی با همه وسعت خویش


محفل ساده ی غم خوردن نیست


زندگی خوردن و خوابیدن نیست


اضطراب و هوس دیدن و نا دیدن نیست


زندگی جنبش و جاری شدن است 


از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که 


خدا میداند . .
نوشته شده در پنجشنبه هفتم مرداد 1389ساعت 1:20 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

به چه قیمتی دلم رو به نگاه توسپردم چه فریب تازه ای از رسم کهنه تو خوردم من چه ساده آرزومو گفتم اما نشنیدی تو صداقت دلم رو یا نخواستی یا ندیدی حیف از اولین ترانه این سکوت آخرینه خواستن ونخواستنی نیست آخر قصه همینه تلخه اما دل زخمی،مرحمِ بی کسی می خواد سخته اعترافش امّا دلم از پا دیگه افتاد بعد از این ترانه های عاشقانه هم فروشی چند تا حرف و کمی حسرت،نه غمی،نه جنب وجوشی...

 

در جواني غصه خوردم هيچ کس يادم نکرد
در قفس ماندم ولي صياد آزادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگي سيرم بکرد
آرزوي مرگ کردم مرگ هم يادم نکرد

نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم خرداد 1389ساعت 13:39 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |


 تو را با اشك و خون از ديده راندم آخر هم -كه تا در جام قلب ديگري ريزي شراب آرزوها را-به زلف ديگري آويزي آن گلهاي صحرا را -مگو با من - مگو ديگر - مگو از هستي و مستي -من آن خودرو گياه وحشي صحراي اندوهم-كه گلهاي نگاه و خنده هايم رنگ غم دارد-مرا از سينه بيرون كن-ببر از خاطر آشفته نامم را- بزن بر سنگ جامم را- مرا بشكن مرا بشكن-كنون كز من به جا مشت پري در آشيان مانده-و آهي زير سقف آسمان مانده-بيا آتش بزن اين آشيان را،بال و پرها را -رها كن اين دل غمگين و تنها را -تو را راندم كه دست ديگري بنيان كند روزي-بناي عشق و اميدت -شود اميد جاويدت-تو را راندم-ولي هرگز مگو با من -كه اصلاً معني عشق و محبت را نميداني -كه در چشمان تو نقش غم و دردت نمي خوانم -تو را راندم-ولي آن لحظه گويي آسمان مي مرد-جهان تاريك ميشد كهكشان مي مرد-درون سينه ام دل ناله ميزد-باز كن از پاي زنجيرم-كه بگريزم-به دامانش بياويزم-به او با اشك و خون گويم-مرو ،من بي تو ميميرم -ولي من در ميان هاي هاي گريه خنديدم-كه تو هرگز نداني -بي تو يك تك شاخه عريان پاييزم-دگر از غصه لبريزم...

چه کنم ؟چاره کجاست؟ سهم من دردل این ویرانی یک سبد بی تابی است غم من تا به گل لاله سرخ دوشقایق باقیست دیده ام بارانی است کاش آنجا که دل از عشق سخن ها میگفت قلب ها سست نبود کاش دراین دل تنگ مهردربند نبود...  

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389ساعت 0:1 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 
 
شيشه اي مي شکند ...

يک نفر مي پرسد...چرا شيشه شکست؟ 

مادري مي گويد...شايد اين رفع بلاست يک نفر زمزمه کرد 

باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد، شيشه ي پنجره را زود شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ي مغرورشکست، عابري خنده کنان مي آمد...

تکه اي از آن را بر مي داشت... مرحمي بر دل تنگم مي شد... 

اما امشب ديدم... هيچ کس هيچ نگفت، قصه ام را نشنيد... 

از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم کمتر است ؟؟
نوشته شده در دوشنبه دهم اسفند 1388ساعت 0:11 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |



بی تو طوفان زده دشت جنونم
صیدافتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی؟
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم ...
نوشته شده در یکشنبه نهم اسفند 1388ساعت 23:48 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

تو که در باور مهتابی عشق 

رنگ دریا داری 

فکر امروزت باش 

به کجا می نگری 

زندگی ثانیه ایست 

وسعت ثانیه را می فهمی 

می شود مثل نسیم 

بال در بال چکاوک 

بوسه بر قلب شقایق بزنیم 

بودنت تنها نیست 

تو خدا را داری 

و من آرامش چشمان تو را ...

نوشته شده در شنبه بیست و هشتم آذر 1388ساعت 22:54 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 خانه ام بی آتش، دست هایم بی حس و نگاهم نگران ... می توانی تو بیا، سر این قصه بگیر و بنویس این قلم، این کاغذ، این همه مورد خوب !!! راستش می دانی، طاقت کاغذ من طاق شده، پیکر نازک تنها قلمم، زیر آوار دروغ خرد شده !!! می توانی تو بیا، سر این قصه بگیر و بنویس ... می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس، طاقتش را داری که ببینی هر روز، زیر رگبار نگاهی هرزه صد شقایق زخمی و هزاران نیلوفر بی صدا می میرند؟!!! اگر این گونه ای آری بنویس، من دگر خسته شدم ... باز تا کی به دروغ بنویسم: \\\" آری می شود زیبا دید ! می شود آبی ماند!!!\\\" گل پرپر شده را زیبایی است؟! رنگ نیرنگ آبی است؟! می توانی تو بیا، این قلم این کاغذ ... بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !! قسمت می دهم اما به قلم، آنچه می بینی و دیدم بنویس از خدا، از قفس خالی عشق، از چراگاه هوس، از خیانت، از شرک، از شهامت بنویس !!! بنویس از کمر بید شکسته، آری از سکوت شب و یک پنجره ی ساکت و بسته، از من، « آن که این گونه به امید سبب ساز نشسته» از خود ... هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش: «صحه ی پیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا ...» حمله ی خفاشان، مردن گنجشکان !!! جرأتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟ کاغذت می سوزد؟! طاقتش را داری که ببینی و نگویی از حق؟! گفتن واژه ی حق سنگین است من دگر خسته شدم می توانی تو بیا، این قلم این کاغذ این همه مورد خوب ...

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر 1388ساعت 11:45 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |


خاطراتمو نگه دار...

به همين سادگی رفتي بي خدا حافظ عزيزم

سهم تو شد روز تازه سهم من اشك كه بريزم

به همين سادگی كم شد عمر گل بوته تو دستات

گله از تو نيست مي دونم خودم اينو از تو خواستم

به جون ستاره هامون تو عزيزتر از چشامي

هر جا هستي خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامي

تورو محض لحظه هامون نشه باورت يه وقتي

كه دوستت ندارم اينو به خدا گفتم به سختي

من اگه دوستت نداشتم پاي غمهات نمي موندم

واست اينهمه ترانه از ته دل نمي خوندم

اگه گفتم برو خوبم

واسه اين بود كه مي ديدم

داري آب ميشي مي ميري

اينو از همه شنيدم

دارم از دوريت مي ميرم تا كنار من نسوزي

از دلم نميري عمرم نفسايي كه هنوزي

تورو محض خيره هامون كه نفس نفس خدا شد

از همون لحظه كه رفتي روحم از تنم جدا شد

تو كه تنها نمي موني من تنها رو دعا كن

خاطراتمو نگه دار اما دستامو رها كن

دست تو اول عشقه بسپرش به آخرين مرد

مردي كه پشت يه ديوار واسه چشمات گريه مي كرد گريه مي كرد

گريه مي كرد گريه مي كرد
نوشته شده در سه شنبه هفدهم آذر 1388ساعت 12:55 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |





دیرگاھیست که تنھاشدہ ام .قصه غربت صحرا شدہ ام.وسعت درد فقط سھم من است بازھم قسمت غمھا شدہ ام دگر ایینه زمن بی خبراست که اسیرشب یلداشدہ ام.من که بی تاب شقایق بودم ھمدم سردی یخھاشدہ ام.کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه  تنھاشدہ ام...!

 

نوشته شده در دوشنبه چهارم آبان 1388ساعت 0:16 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |


   نه مرادم ، نه مريدم ، نه پيامم ، نه كلامم ، نه سلامم ، نه عليكم ، نه سپيدم ،نه سياهم ، نه چنانم كه تو گوئي ، نه چنينم كه تو خواني ، نه آنگونه كه گفتند و شنيدي ، نه سمائم ، نه به زنجير كسي بسته و بردۀ دينم ، نه سرابم ، نه براي دل تنهائي تو جام شرابم ، نه گرفتار و اسيرم نه حقيرم ، نه فرستادۀ پيرم ، نه بهر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم ، نه جهنم ، نه بهشتم ، چنين است سرشتم ، اين سخن را من از امروز نه گفتم ، نه نوشتم ، بلكه از صبح ازل با قلم نور نوشتم . حقيقت نه برنگ است و نه بو ، نه به هاي است و نه هو ، نه به اين است و نه او ، نه بجام است و سبو ، گر به اين نقطه رسيدي بتو سربسته و در پرده بگويم ، تا كسي نشنود اين راز گهر بار جهان را . آنچه گفتند و سرودند تو آني ، خود تو جان جهاني ، گر نهاني و عياني ، تو هماني كه همه عمر بدنبال خودت نعره زناني ، تو نداني كه خود آن نقطه عشقي ، تو اسرار نهاني ، همه جا تو ، نه يك جاي ، نه يك پاي ، همه اي ، با همه اي ، همهمه اي ، تو سكوتي ، تو خود باغ بهشتي ، تو بخود آمده از فلسفه چون و چرايي ، بتو سوگند كه اين راز شنيدي و نترسيدي و بيدار شدي ، در همه افلاك بزرگي ، نه كه جزئي ، نه چون آب در اندام سبوئي ، خود اوئي ، بخود آي ، تا بدر خانه متروكه هر كس ننشيني و بجز روشني شعشعه پرتو خود هيچ نبيني و گل وصل بچینی...    
نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم مهر 1388ساعت 0:3 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |



 عشق گمشده سالها می گذرد كه ز هم دور شدیم... سالها می گذرد كه ز هم بگذشتیم سالها می گذرد... از زمانی كه تو را می دیدیم و به شوق تو چقدر لحظه ها زود گذشت... سالها می گذرد... من تو را در تپش تند زمان در گذر ثانیه ها می جستم و به چشمت كه چو دریایی بود خیره می گشتم و تو ... تو چه لبریز از عشق تو چه سرشار از شوق دست تو گرم چو آتش دست من اما سرد سالها می گذرد كه ز هم بی خبریم..... حال شاید دیر است ... دل من بی تاب است... كاش می شد برگشت به زمانهایی دور به زمانی كه دلت دریا بود من و تو ما بودیم... لحظه ها می گذرند و دلم می خواند... نغمه ی عشقی را كه سرانجام نداشت... سالها می گذرد از آن عشق... و هنوز... سو سو می زند از عشق تو شمع قلبم كاش می شد اكنون با نوایی موزون در گوشت نغمه ی عشقی گمشده را از نو خوان...  
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم مهر 1388ساعت 0:2 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |


با یه قامت شکسته، با نگاهی مات و خسته، سرشو برده تو شونش، یه نفر تنها نشسته، توی تنهاییش یه درده، جای پای قلبی سرده، گل سرخی بوده اما، دیگه پژمرده و زرده، فارغ از دیروز و فرداش، غرقه تو دریای درداش، حسرتش یه عشق نابه، که وفا کنه به عهداش... 

بنویس با خط الماس، رو تن نازک شیشه، که بدون نور چشمات شب من سحر نمیشه...
نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم مهر 1388ساعت 14:21 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

به من آموخت...که دست دادن معني رفاقت نيست...بوسيدن..قول ماندن نيست...وعشق ورزيدن ضمانت تنها شدن نيست ...هيچ وقت دل به کسي مبندچون اين دنيا اين قدر کوچيکه که توش دو تا دل کنار هم جا نميشه .... اگه هم دل بستي هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا بزرگه که ديگه پيداش نميشه ..

نوشته شده در جمعه هفدهم مهر 1388ساعت 2:23 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 
 
 
 
 
زرد است که لبريز حقيقت شده است، تلخ است که با درد موافق شده است ، عاشق نشدي وگرنه مي فهميدي ، پائيز بهاريست که عاشق شده است.. 
نوشته شده در یکشنبه دوازدهم مهر 1388ساعت 2:27 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

نوشته شده در سه شنبه هفتم مهر 1388ساعت 22:30 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

.......شـايد اين صفحه همان پنجرهء رويايي است 
...كه من از شيشهء شفاف لغات 
!!روي زيباي تو را مي بينم 

..گاه تابيدن مهتاب حضور و نسيمي كه معطر به تو و شادابي است 
...مي خورد بر تن اين پنجره ي رويايي 

...واژه ها مي خوانند غزل مستي تو.....شعر بيتابي من 
!و گل هر كلمه رنگ عشقي دارد 
كه در انديشه من 
....!رنگ چشمان تو است 

اي صدايت پر از آرامش روح 
و دلت آينهء پاك وجود 
باورت هست كه من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟ 
و به ياد نامت همه شــب تا به سحر بيدارم؟؟؟؟ 
 

به قلبهایمان هشدار دهیم 

که جز برای محبت وعشق نتپند
H o T
نوشته شده در پنجشنبه دوم مهر 1388ساعت 23:49 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 در حضور خار ها هم ميشود يک ياس بود / در هياهوي مترسک ها پر از احساس بود ميشود حتي براي ديدن پروانه ها / شيشه هاي مات يک متروکه را الماس بود کاش ميشد ، حرفي از کاش ميشد هم نبود / هرچه بود احساس بود و عشق بود و ياس بود...

خداوندا ! به پیمان مقدس دوستی سوگند،بهترین درودهایم نثار آنانی باد که کاستیهایم را میبینند و باز دوستم دارند ...

نوشته شده در شنبه بیست و یکم شهریور 1388ساعت 14:32 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

خدایا عشق زیباست اما كدامین عشق پرشور تر از عشق به توست كه یادت قلبها را به اوج لذتها می رساند و مرگ را زیباترین پدیده ها می سازد خدایا، گاه كه از همه نا آدمیها خسته می شوم یاد تو تحمل زیستن را برایم آسان می سازد. خدایا، شرم مرا از آن باز می دارد كه از تو چیزی بخواهم چرا كه هر چیزی را قبل از آنكه بخواهم به من داده ای. اما خدایا سه چیز را از كسی كه آفریدی دریغ مدار كه تا زنده ام توان خواندن نماز ایستاده را داشته باشم، كه عشقت از دلم بیرون نرود و آن زمان كه مرا خواندی در راه تو باشم. ای محبوب من، ما را پاك بگردان، پاك بمیران و پاك محشور بگردان كه تو رب العرش العظیمی ...
نوشته شده در چهارشنبه چهارم شهریور 1388ساعت 1:35 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 به چه ميخندي!؟ به چه چيز !؟ به شكست دل من /يا به پيروزي خويش !؟ به چه ميخندي /به نگاهم كه چه مستانه ترا باور كرد!؟ يا به افسونگري چشمانت!؟كه مرا سوخت و خاكستر كرد!؟به چه ميخندي!؟ به دل ساده من ميخندي /كه دگر تا به ابد نيز به فكر خود نيست!؟ يا به جفايت كه مرا زير غرورت له كرد!؟ به چه ميخندي!؟به هم آغوشي من با غمها/يا به ...../خنده دار است .....بخند!!! "

نوشته شده در یکشنبه یکم شهریور 1388ساعت 2:48 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

 من نه عاشق هستم،و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من،من خودم هستم و تنهایی و یک حس غریب،که به صد عشق و هوس می ارزد...،
نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مرداد 1388ساعت 3:40 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

خود را به که بسپارم وقتي که دلم تنگ است پيدا نکنم همدل دلها همه از سنگ است گويا که در اين وادي از عشق نشاني نيست گر هست يکي عاشق آلوده به صد رنگ است 

 به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ، به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم مرداد 1388ساعت 12:9 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |

از چه بنویسم ؟ امشب که سقف بی ستاره اتاقم بر سرم سنگینی می کند ، مانده ام که از چه بنویسم ... از آنهایی که دیروز با من بودند و امروز رفته اند یا از تو که همیشه حرفهای مرا می خوانی ... از چه بنویسم ؟ از آسمانی که در حال عبور است یا از دلی که سوت و کور است ؟ از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربان ؟ از خاطراتی که با تو در باران خیس شد یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد ؟ باز چه بنویسم ؟ از چتری که هرگز زیر آن نه ایستادم یا از حرفهایی که هرگز به زبان نیاوردم ؟ من عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم ، من دلبسته درختی هستم که فرصت نشد اسممان را روی آن حک کنیم ... اگر قرار باشد بنویسم ... باید در همه سطرهای دفترم حضور داشته باشی ، نفس های تو می تواند برگ برگ دفترم را از پائیز پاک کند ، من بیقرار حرفهای ناب توام ...
نوشته شده در دوشنبه نوزدهم مرداد 1388ساعت 3:13 توسط AmirHj| آرشيو نظرات |



    ویترین محصولات
  تماس با ماار
  معنای عشق واقعی از نظر روان شناس
  روشهاای ساده برای خوب زندگی کردن
  عاشقانه
  بهترین عطرها و ادکولونهای مردانه و زنانه
  رازهای زیبایی پوست
  چه خمیر دندانی استفاده کنیم
  تغذیه در فشار خون بالا
  مطالب مهم کنترل فشار خون
  love SMS اس ام اس عاشقانه
  Emsig در زبان آلمانی به معنی کوشا و ساعی می باشد

   پربازدیدترین ها
فشار سنج بازویی میکرولایف سوییس A100 فشار سنج بازویی میکرولایف سوییس A100
تشک مواج ضد زخم بستر تشک مواج ضد زخم بستر
فشار سنج عقربه ای حرفه ای میکرولایف سوییسAG-1-40 فشار سنج عقربه ای حرفه ای میکرولایف سوییسAG-1-40
رطوبت سنج همراه با 3 سنسور دما سنج HM23 رطوبت سنج همراه با 3 سنسور دما سنج HM23
ترازوی دیجیتال شیشه ای امسیگ آلمان GW32 ترازوی دیجیتال شیشه ای امسیگ آلمان GW32
دستگاه تست قند خون بایونیم سویس دستگاه تست قند خون بایونیم سویس
فشار سنج مچی میکرولایف سویس w100 فشار سنج مچی میکرولایف سویس w100
گوشی پزشکی از جنس نقره امسیگ آلمانst80 گوشی پزشکی از جنس نقره امسیگ آلمانst80
ترازوی تشخیصی وزن چربی توده استخوان آب بدن امسیگ آلمان تا180kg گارانتی تعویض ترازوی تشخیصی وزن چربی توده استخوان آب بدن امسیگ آلمان تا180kg گارانتی تعویض
 
   تبلیغات

 
   آمار
»امروز :  پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
»کل محصولات:  78
»بازدید های امروز : 5
»بازدیدهای دیروز : 20
» بازدید کل :116957
 
https://t.me/joinchat/AAAAAEH7t98Cd4XLYWogPQ بیزنا