..چه کنم ؟چاره کجاست؟ سهم من دردل این ویرانی یک سبد بی تابی است
که باز دلت نگیرد و از پیشم نروی
از تلخی های دلکم
پیش دوست و غریبه نگویم
بی هیچ سخنی از دلتنگی ها
لبخندی بر لب آورم که خود نیز ندانم این لبخند از غم های دفن شده در صندوقچه دلم است
یا ازبی کسی هایم
لیوانی پر از آب بر می دارم و به جای نوشیدنش
بر روی خودم می ریزم شاید از این حال رخوت بیرون آیم...
برچسبها: شعر و شاعری
پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟ مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟ می کشی مشکل در این دنیا نفس ؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن ! کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد سادگی هایم به سویم باز گرد!
باز باران٬ با ترانه
میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو ؟
آن دل دیوانه ات کو ؟
روزهای کودکی کو ؟
فصل خوب سادگی کو ؟
* * *
یادت آید روز باران
گردش یک روز دیرین ؟
پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست
در دل تو٬ آرزو هست؟
* * *
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
* * *
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه٬ بی بهانه
شایدم٬ گم کرده خانه ! ..
هیچکس حتی تو... نمی دانی درون قلبم چه خبر است. غمها غوغا کرده اند و دلتنگیها همچنان باقی مانده اند. دوست داشتن را بیاموز ولی دوست نداشته باش چون میشکنی ..
! ای خدای تنهایی
آن زمان که همگان به انسان پشت می کنند،
تنها حضور تو ...
تنهایی را طراوت می بخشد..،
خودت را از ما دریغ نکن..
خدایا !
دل ما را از آن خودت و چشم ما را نگران خودت کن..
قول داده ام...
گاهـــــــی
هر از گاهـــــی
فانـــــوس یادت را
میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه، روشن کنم
خیالت راحــــــت! من همان منـــــم؛
هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره،
میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم!
اما به هیچ ستارهی دیگری سلام نخواهــــــم کرد..
" میرسد روزی که بی هم میشویم یک به یک از جمع هم کم میشویم /میرسد روزی که ما در خاطرات موجب خندیدن و غم میشویم / گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق میرسد روزی که بی هم میشویم "
...
تـو نـزدیک هَمــان خـوابِ خوبــم هستی
تــا خوشبـختیم
یـک غَلـت دیــگر مانده
ما نه آنیم که در بازی تکراری این چرخ وفلک\"هرکه از دیده ی ما رفت زخاطر ببریم...یا که چون فصل خزان آمد و گل رفت به خواب\"دل به عشق دگری داده ز آنجا بپریم...وسعت دیده ما خاک قدمهای تو بود\"خاک زیر قدمت را به دو دنیا بخریم... "
قلب شکسته و دلتنگم
و باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه دلتنگی اسیرم….
باز دلم از دنیا و از این زندگی گرفته است….
سهم من در این لحظات تلخ دو چشم خیس است و یک قلب شکسته….
قلبی شکسته که دیگر هیچ امیدی به زندگی دوباره ندارد!
احساس تنهایی میکنم ؛
احساس میکنم تنهایی دوباره جای خالی عشق را با حضور سردش پر کرده است…..
تمام نگاهم به قاب عکست است
تو را میبینم و حسرت آن روزهای شیرین با هم بودنمان را میخورم و دوباره چشمهایم
مثل همیشه بهانه تو را میگیرند!
چه یادگاریهای تلخی را از عشقمان برجا گذاشتی …..
دو چشم خیس ؛
یک قلب شکسته و نا امید ؛
چند خاطره تلخ ؛
یادگاری از عشق تو بود ای بی وفا!
دلم خیلی گرفته؛
اینبار دیگر کسی نیست که دلم را با حرفهایش آرام کند؛
با من درد دل کند و به من امید و دلگرمی بدهد ؛
دیگر کسی نیست که با دستان مهربانش اشکهای مرا از گونه هایم پاک کند
و هم پایم گریه کند …..
تنها خودم هستم ؛
دل پر از دردم است و یک بغض کهنه در گلویم….
هوای دلم ابری است و دلگرفته ؛
کاش دلم بارانی میشد تا از این حال و هوای تلخ بیرون بیایم….
کجایی ای یار بی وفایم ؟
کجایی که زندگی بدون تو یک کابوس است!
دلم بدجور هوایت را کرده است ؛
چرا رفتی؟
رفتی و دلم را با خود نبردی ….
رفتی اما بدان که اینجا تنهاتر از من دیگر هیچ تنهایی نیست ؛
رفتی اما بدان که دیگر در این دنیاهیچکس مثل من دیوانه وار تو را دوست نخواهد داشت…..
هنوز هم چشمهایم از دوری تو بارانی است ؛
و هنوز هم تو با همه بی وفایی ها و سنگ دلی هایت برای من مقدس و عزیزی…
تو لیاقت این قلب شکسته مرا داری و خواهی داشت….
و باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه درد نگفته در دلم اسیرم!
کاش بودی و با من درد دل میکردی ؛
کاش بودی و مثل گذشته به من امید میدادی….
مرا با ان صدای مهربانت آرام میکردی ؛ مرا با آن کلام رویاییت درمان میکردی….
همان کلامی که گویا مدتی است فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری….
اما من هنوز هم به تو میگویم آن کلام مقدس را …..!
دوستت دارم عزیزم…
زندگی بدون تو همین است ….
دلتنگی ؛
غم ؛
غصه ؛
گریه !
زندگی بدون تو همین است ….
یک دل ابری و گرفته و یک عالمه درد در دل!
همانی قلبی که با حضورت یک خانه سرخ و پر از صفا و صمیمیت شده بود
اینک یک ویرانه شده ؛
که در آن ویرانه یک پنجره شکسته و بسته رو به خوشبختی یک قاب شکسته از عکس تو
و یک دنیا دلتنگی است……
دلم بدجور گرفته است ؛
دلی که دیگر حتی با بهانه های چشمانم نیز آرام نمی شود!
چشمانم از من شاکی اند ؛
قلبم مرا نفرین میکند و دستانم تشنه گرفتن دستان مهربان تو اند
کودکی را دیدم که دلش غمگین بود و بدنبال عروسک می گشت.
تا که در رویاها
همه دار و ندارش،
قلک بی اعتبارش و دل خسته و زارش
همه را بی منت، به عروسک بخشد
غافل از آینده.
***
زندگی فلسفه ای بیش نبود
که در آن بیزاری، رهنمای همه یاران شده بود
و محبت، افسوس.
من خودم را دیدم، آن زمانی که دلم سوخته بود
و تو را می دیدم، بی خبر از من و غمهای دلم
و تو آن عصیانگر،
که نماد همه خوبان شده بود!!
و سخن از غم یاران می گفت
واپسین لحظه دیدار عجیب
خود نصیحت گوی، من دیوانه شدی
و سخن از رفتن،
سخن از بی مهری!!
تو که خود می گفتی
خسته از هرچه نصیحت شده ای.
***
حیف از بازی ایام،
دریغ از تکرار
عاقبت باید رفت عاقبت باید گفت با لبی شاد و دلی غرقه به خون كه خداحافظ تو . . . گر چه تلخ است ولی باید این جام محبت بشكست گرچه تلخ است ولی باید این رشته الفت بگسست باید از كوی تو رفت دانم از داغ دلم بی خبری و ندانی كه كدام جام شكست كه كدام رشته گسست گرچه تلخ است پس از رفتن تو خو نمودن به غم و تنهایی عاقبت باید رفت عاقبت باید گفت با لبی شاد و دلی غرقه به خون كه خداحافظ تو . .
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن،تیر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ها
دوباره صبح، ظهر، نه! غروب شد، نیامدی
نیمه شعبان سالروز ولادت مهدی موعود بر همه شیعیان مبارکباد
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟ شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟ پر می زند دلم به هوای غزل، ولی گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟ گیرم به فال نیک بگیریم بهار را چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟ تقویم چهارفصل دلم را ورق زدم آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟ رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند حال سؤال و حوصله قیل و قال کو...؟
شاخه های سبز امیدم شکست
عشق ما در شیشه فرهاد بود
عشق شیرین ریشه اش در باد بود
هیچ کس حرف صداقت را نزد
هیچ کس دل را بر این دریا نزد
یک نفر امروز در چشمم شکست
یک نفر بار سفر بست و گسست
یک نفر با خاطراتم دور شد
یک نفر با قصه ها محشور شد..
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او
برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . . ـ
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، ـ
آنگاه كه از میكده برمیگردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش ! ـ
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ، ـ
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سحر نزدیک است...
اما پرنده ماده در مجرای آب خود را قرار داده است و کنار او هم آب زیادی جمع شده است.
این پرنده ماده پرهای خود را باز کرده و حجم بدنش به دو برابر حجم معمولی رسیده تا هر چه بیشتر جلو آب را بگیرد.
دستشو گرفت و محکم بغلش کرد. اونم چشماشو بست و خودشو تو بغلش رها کرد و با صدای نفساش که تندتر و تندتر می شد از حال رفت. چند روز بعد پسش زد و رفت دنبال یه عشق تازه!!!
عشق تازه؟! عشق ؟! چه واژه ی غریبی! کی می گه اینا عشقه؟ کی معنی واقعی عشقو می دونه؟؟؟ این عشق هایی که سر کوچه شروع می شه و ته کوچه تموم می شه! کجاش خدایی؟ کی می گه من عاشقم و جونم رو قربون معشوقم می کنم. کی می گه اگه تو با من نمونی من می میرم. هر کی گفته بدون که داره بزرگترین دروغ عمرشو می گه! وقتی باهاش حرف می زنی فکر می کنی که دوست داره اما دریغ که به غیر از تو با عشقای دیگه ای هم حرف می زنه. بعدم یه روز دست رد به سینه ات می ذاره.
یا تو کی می گی عاشقی چرا نگاه های پر عشوه رو دنبال می کنی ؟! مگه تو عاشقش نیستی پس چرا با عشوه ی یکی دیکه از خودت بی خود می شی. چرا با خنده های یکی دیگه می خندی . اما با چشم گریون عشقت گریه نمی کنی. چرا اونو تو تنگنا می ذاری مبادا چشم غریبه ببینش اما خودت با هزار غریبه هم کلام می شی!!! چرا تو که عاشقی بی وفایی می کنی ؟ تو دوستش نداری اینو همه می دونن اما می خوای چند روزی باهاش باشی و بعدش هم ...
بلبل عاشق نیست که دم به دم فریاد می زنه و می گه من عاشق گلم . به خدا بلبل عاشق نیست. عاشق پروانه ست که توی آتش عشقش می سوزه و دم بر نمیاره. هیچ کس نمی فهمه که دل پروانه چه قدر عاشقه؟ تنها پروانه ست که جونشو مِهرِ شمع می کنه، تا یه بار فقط یه بار با شمع هم بستر بشه. نه مثل بلبل که با هر گلی می آمیزه و روی هر شاخه ای آواز عشق سر می ده.
دریغا!
عشق تو نگاه های پر هوس نیست. عشق تو دستای گرم نیست. عشق تو بستر آلوده به خون نیست.
عشق تو چشم های بی قراره. عشق تو نگاه های منتظره. عشق تو شرمی که حتی نگاهش رو از محبوبش می دزده. عشق تو همراهی با یاره. عشق تو حرفایی که هیچ وقت زده نمی شه.
«« این مدعیان در طلبش بی خبرانند******کانرا که خبر شد خبری باز نیامد. »»
به خدا عشق به رسوا شدنش مي ارزد و به مجنون و به ليلا شدنش مي ارزد
دفتر قلب مرا وا كن و نامي بنويس سند عشق به امضا شدنش مي ارزد
گرچه من تجربهاي از نرسيدنهايم كوشش رود به دريا شدنش مي ارزد
كيستم ؟ … باز همان آتش سردي كه هنوز حتم دارد كه به احيا شدنش مي ارزد
با دو دست تو فرو ريختنِ دم به دمم به همان لحظهي بر پا شدنش مي ارزد
دل من در سبدي ـ عشق ـ به نيل تو سپرد نگهش دار، به موسي شدنش مي ارزد
سالها گرچه كه در پيله بماند غزلم ،صبر اين كرم به زيبا شدنش مي ارزد ...
من از آن سوی حسرت های باران خورده می آیم شبی من باز میگردم شبی از جنس فرداها شبی تنها به یاد تو شبی با شوق دیدارت شبی من باز می گردم شبی..!
این روزها که می گذرد
هرروز احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور ، مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز که ناگزیر می آید
آن روز ، پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست آغاز می شود
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشونـد
روزی که سبز ، زرد نباشد
گلها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند، بشکفند
دلها اجازه داشته باشند
هر جا که نیاز داشته باشند، بشکنند
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گم شده در مه!
ای روزهای سختِ ادامه!
از پشت لحظه ها به در آیید!
ای روز آفتابی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد
هر روز، در انتظار آمدنت هستم!
چه عشقها که در مسیر سرخوشی هامان
لِه می شوند
چه خاطراتی که نامشان عاشقانه هاست
وخاک می خورند آن گوشه
کنار تاریخ عاشقیمان..
تنها
حکایتِ بی تفسیر
دل است
که به قدرِ جاده ی عاشقیمان
قد می کشد
بزرگ می شود
طپنده تر می شود
انگار تمام خامیِ کودکانه اش را
می بخشد به روزگار
و
دور از هیاهویِ زندگی
همین "دل"ِ قد کشیده ی بزرگ
کوچک می شود
تنگ می شود
آب می شود
و تمامش خلاصه می شود
در یک قطره اشک
و
می غلطد رویِ
گونه ها
جایی
که
عشق
حک شده با مُهرِ لبهایش..
مرا اينگونه باور کن کمي تنها کمي بي کس کمي از يادها رفته خدا هم ترک ما کرده خدا ديگر کجا رفته؟! نميدانم مرا آيا گناهي هست؟ که شايد هم به جرم آن غريبي و جدايي هست... مرا اينگونه باور کن.. "
شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایهای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصهها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
درنگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز /گرچه درجمعی ولی تنهای تنهایی هنوز /بی توامشب گریه هم با من غریبی میكند /دیده درراهندچشمانم كه بازآیی هنوز .....
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا… جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا… وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت تصدیق گفتههای «هِگِل» بود و ما دو تا… روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا افتاد روی میز ورقهای سرنوشت فنجان و فال و بیبی و دِل بود و ما دو تا کمکم زمانه داشت به هم میرساندمان در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا… تا آفتاب زد همه جا تار شد برام دنیا چهقدر سرد و کسل بود و ما دو تا، از خواب میپریم که این ماجرا فقط یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا…
دیریست می نویسم و بر برگ سرنوشت
جز نقشه ای ز خون شقایق نمانده است
این ناله ای که سر خط آن , غربت دل است
من را به قعر وسعت طوفان کشانده است
نفرین به روزگار که بی خانمان شدم
حکم مرا بدون بخشش و ارفاق خوانده است
من را , ز ناکجای قلب خودت دور کرده ای
بغضی سیاه جای نفس , بی تو مانده است
امشب قرار نیست که من عاشقی کنم
آوارهای روح مرا غم تکانده است...
یک روز در صفحه خط نکشیده دفترت گم خواهم شد
و من بازهم از سمفونی مرگ جوهر ، ترانه خواهم ساخت
کاش می دانستم از کدام سوی قلم می یایی
من فقط می خواهم بخوانمت
فقط بخوانمت
چقدر هوای این اندیشه گرم است
خبر از جنس فراموشي داشت
ودلت
به هواي خبر وصل جديد
رو به دروازه ي تنهايي داشت
سفرت خوش باشد
كه تو تنهايي و ما تنها تر
و دلت گرم
به اندازه ي عشقي كه هنوز
زير قلبم نفس لحظه شماري دارد
لحظه هايي كه براي من وتو
همچو باران نمناك
بر سر مدرسه ها جاري بود
گرچه اين حرف و سخن تعطيل است
من فقط ياد دوران كردم
قصد تكرار غلط نيست
هدف خاطره است
معجزه بي معني است
هر چه انجام شود تقدير است
ديگر اينجا قلم از دست تو در دفتر من جاري نيست
از من خسته دگر تاب و تب ياري نيست
اين جگر سوخته را
قدرت همپايي نيست
سفرت خوش باشد و دلت بي برگشت
كه در اين كوچه دگر
دختر تنهايي نيست
كه ميان من و تنهايي من
و خيال تو ز تنها يي ها
فاصله بسيار است
سفرت خوش باشد و دلت بي برگشت
كه سحر منتظر
بارش پاييزي نيست
روز بی رنگ مرا می خوانی
برو دیگر تو فراموش کن این یاس غریب
برو در حلقه چشمان سیاهت اشک را همچو نگینی که نحیف می خورد بر صدف سنگ دلت
یار من اشک شو و لحظه ای در سوگ دلم پنهان شو
ناگهان اشک شد و زرد شد و شرم شد
رفته است در دل من آه جدایی افسوس
رفته است در دل من آه جدایی افسوس
می روم دنیا برایت امن باد
می روم اینجا سکوتی مرگی است
می روم اینجا تو را کم دارم
کودکی رویایی در سرایی خالی می دهد آزارم
نام او روراستی نام او بی تابی نام او تنهایی
ادامه....
:ادامه مطلب:
باور کن
لحظه ی سخت نبودن
بسیار
نزدیک است
باور کن
دیگر از پنجره ی بسته ی شهر
هیچ کس
شعر زیبای زمان را
نتوان ریخت برون
دیگر از چلچله ها هیچ کسی نیست بدارد خبری
مشت ها بود نشان خروار
و نهایت شبهی بود که من می دیدم
عینکی باید داشت
عینکی تا ابدیت
تا عقل
و نه دل
و دل از باغچه باید به برون کرد سریع
که مبادا اندکی جهل کند یک احساس
من
سپیدار بلندی بودم
سایه ام
برگ و تمام هستی ام
مال کسی بود روزی
من به یک زیر نگاهش جان به جان دادم و او
باز مرا خوب ندید
حال چند تکه ی بی ارزش چوبی هستم
چند تکه که به دیده زشت است
ارزان است
در عمل این ها نیست
من به تاراج تمام لحظه های آبی احساسم
مدیونم
و زمانی که جهان در گرو مشت من است
می خندم
و بلند خواهم گفت
این فقط
ذره ای از
شعله ی چند تکه ی چوب زشت است
من
سپیدار بلندی بودم …
حال تنها شعله و آتش و دردم
کاش میدانستم زندگی با همه وسعت خویش
محفل ساده ی غم خوردن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
اضطراب و هوس دیدن و نا دیدن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که
خدا میداند . .
در جواني غصه خوردم هيچ کس يادم نکرد
در قفس ماندم ولي صياد آزادم نکرد
آتش عشقت چنان از زندگي سيرم بکرد
آرزوي مرگ کردم مرگ هم يادم نکرد
تو را با اشك و خون از ديده راندم آخر هم -كه تا در جام قلب ديگري ريزي شراب آرزوها را-به زلف ديگري آويزي آن گلهاي صحرا را -مگو با من - مگو ديگر - مگو از هستي و مستي -من آن خودرو گياه وحشي صحراي اندوهم-كه گلهاي نگاه و خنده هايم رنگ غم دارد-مرا از سينه بيرون كن-ببر از خاطر آشفته نامم را- بزن بر سنگ جامم را- مرا بشكن مرا بشكن-كنون كز من به جا مشت پري در آشيان مانده-و آهي زير سقف آسمان مانده-بيا آتش بزن اين آشيان را،بال و پرها را -رها كن اين دل غمگين و تنها را -تو را راندم كه دست ديگري بنيان كند روزي-بناي عشق و اميدت -شود اميد جاويدت-تو را راندم-ولي هرگز مگو با من -كه اصلاً معني عشق و محبت را نميداني -كه در چشمان تو نقش غم و دردت نمي خوانم -تو را راندم-ولي آن لحظه گويي آسمان مي مرد-جهان تاريك ميشد كهكشان مي مرد-درون سينه ام دل ناله ميزد-باز كن از پاي زنجيرم-كه بگريزم-به دامانش بياويزم-به او با اشك و خون گويم-مرو ،من بي تو ميميرم -ولي من در ميان هاي هاي گريه خنديدم-كه تو هرگز نداني -بي تو يك تك شاخه عريان پاييزم-دگر از غصه لبريزم...
چه کنم ؟چاره کجاست؟ سهم من دردل این ویرانی یک سبد بی تابی است غم من تا به گل لاله سرخ دوشقایق باقیست دیده ام بارانی است کاش آنجا که دل از عشق سخن ها میگفت قلب ها سست نبود کاش دراین دل تنگ مهردربند نبود...
يک نفر مي پرسد...چرا شيشه شکست؟
مادري مي گويد...شايد اين رفع بلاست يک نفر زمزمه کرد
باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد، شيشه ي پنجره را زود شکست.
کاش امشب که دلم مثل آن شيشه ي مغرورشکست، عابري خنده کنان مي آمد...
تکه اي از آن را بر مي داشت... مرحمي بر دل تنگم مي شد...
اما امشب ديدم... هيچ کس هيچ نگفت، قصه ام را نشنيد...
از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم کمتر است ؟؟
صیدافتاده به خونم
تو چهسان میگذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطرهای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که ز کویات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی؟
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم ...
رنگ دریا داری
فکر امروزت باش
به کجا می نگری
زندگی ثانیه ایست
وسعت ثانیه را می فهمی
می شود مثل نسیم
بال در بال چکاوک
بوسه بر قلب شقایق بزنیم
بودنت تنها نیست
تو خدا را داری
و من آرامش چشمان تو را ...
خانه ام بی آتش، دست هایم بی حس و نگاهم نگران ... می توانی تو بیا، سر این قصه بگیر و بنویس این قلم، این کاغذ، این همه مورد خوب !!! راستش می دانی، طاقت کاغذ من طاق شده، پیکر نازک تنها قلمم، زیر آوار دروغ خرد شده !!! می توانی تو بیا، سر این قصه بگیر و بنویس ... می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس، طاقتش را داری که ببینی هر روز، زیر رگبار نگاهی هرزه صد شقایق زخمی و هزاران نیلوفر بی صدا می میرند؟!!! اگر این گونه ای آری بنویس، من دگر خسته شدم ... باز تا کی به دروغ بنویسم: \\\" آری می شود زیبا دید ! می شود آبی ماند!!!\\\" گل پرپر شده را زیبایی است؟! رنگ نیرنگ آبی است؟! می توانی تو بیا، این قلم این کاغذ ... بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !! قسمت می دهم اما به قلم، آنچه می بینی و دیدم بنویس از خدا، از قفس خالی عشق، از چراگاه هوس، از خیانت، از شرک، از شهامت بنویس !!! بنویس از کمر بید شکسته، آری از سکوت شب و یک پنجره ی ساکت و بسته، از من، « آن که این گونه به امید سبب ساز نشسته» از خود ... هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش: «صحه ی پیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا ...» حمله ی خفاشان، مردن گنجشکان !!! جرأتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟ کاغذت می سوزد؟! طاقتش را داری که ببینی و نگویی از حق؟! گفتن واژه ی حق سنگین است من دگر خسته شدم می توانی تو بیا، این قلم این کاغذ این همه مورد خوب ...
به همين سادگی رفتي بي خدا حافظ عزيزم
سهم تو شد روز تازه سهم من اشك كه بريزم
به همين سادگی كم شد عمر گل بوته تو دستات
گله از تو نيست مي دونم خودم اينو از تو خواستم
به جون ستاره هامون تو عزيزتر از چشامي
هر جا هستي خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامي
تورو محض لحظه هامون نشه باورت يه وقتي
كه دوستت ندارم اينو به خدا گفتم به سختي
من اگه دوستت نداشتم پاي غمهات نمي موندم
واست اينهمه ترانه از ته دل نمي خوندم
اگه گفتم برو خوبم
واسه اين بود كه مي ديدم
داري آب ميشي مي ميري
اينو از همه شنيدم
دارم از دوريت مي ميرم تا كنار من نسوزي
از دلم نميري عمرم نفسايي كه هنوزي
تورو محض خيره هامون كه نفس نفس خدا شد
از همون لحظه كه رفتي روحم از تنم جدا شد
تو كه تنها نمي موني من تنها رو دعا كن
خاطراتمو نگه دار اما دستامو رها كن
دست تو اول عشقه بسپرش به آخرين مرد
مردي كه پشت يه ديوار واسه چشمات گريه مي كرد گريه مي كرد
گريه مي كرد گريه مي كرد
دیرگاھیست که تنھاشدہ ام .قصه غربت صحرا شدہ ام.وسعت درد فقط سھم من است بازھم قسمت غمھا شدہ ام دگر ایینه زمن بی خبراست که اسیرشب یلداشدہ ام.من که بی تاب شقایق بودم ھمدم سردی یخھاشدہ ام.کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنھاشدہ ام...!
نه مرادم ، نه مريدم ، نه پيامم ، نه كلامم ، نه سلامم ، نه عليكم ، نه سپيدم ،نه سياهم ، نه چنانم كه تو گوئي ، نه چنينم كه تو خواني ، نه آنگونه كه گفتند و شنيدي ، نه سمائم ، نه به زنجير كسي بسته و بردۀ دينم ، نه سرابم ، نه براي دل تنهائي تو جام شرابم ، نه گرفتار و اسيرم نه حقيرم ، نه فرستادۀ پيرم ، نه بهر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم ، نه جهنم ، نه بهشتم ، چنين است سرشتم ، اين سخن را من از امروز نه گفتم ، نه نوشتم ، بلكه از صبح ازل با قلم نور نوشتم . حقيقت نه برنگ است و نه بو ، نه به هاي است و نه هو ، نه به اين است و نه او ، نه بجام است و سبو ، گر به اين نقطه رسيدي بتو سربسته و در پرده بگويم ، تا كسي نشنود اين راز گهر بار جهان را . آنچه گفتند و سرودند تو آني ، خود تو جان جهاني ، گر نهاني و عياني ، تو هماني كه همه عمر بدنبال خودت نعره زناني ، تو نداني كه خود آن نقطه عشقي ، تو اسرار نهاني ، همه جا تو ، نه يك جاي ، نه يك پاي ، همه اي ، با همه اي ، همهمه اي ، تو سكوتي ، تو خود باغ بهشتي ، تو بخود آمده از فلسفه چون و چرايي ، بتو سوگند كه اين راز شنيدي و نترسيدي و بيدار شدي ، در همه افلاك بزرگي ، نه كه جزئي ، نه چون آب در اندام سبوئي ، خود اوئي ، بخود آي ، تا بدر خانه متروكه هر كس ننشيني و بجز روشني شعشعه پرتو خود هيچ نبيني و گل وصل بچینی...
عشق گمشده سالها می گذرد كه ز هم دور شدیم... سالها می گذرد كه ز هم بگذشتیم سالها می گذرد... از زمانی كه تو را می دیدیم و به شوق تو چقدر لحظه ها زود گذشت... سالها می گذرد... من تو را در تپش تند زمان در گذر ثانیه ها می جستم و به چشمت كه چو دریایی بود خیره می گشتم و تو ... تو چه لبریز از عشق تو چه سرشار از شوق دست تو گرم چو آتش دست من اما سرد سالها می گذرد كه ز هم بی خبریم..... حال شاید دیر است ... دل من بی تاب است... كاش می شد برگشت به زمانهایی دور به زمانی كه دلت دریا بود من و تو ما بودیم... لحظه ها می گذرند و دلم می خواند... نغمه ی عشقی را كه سرانجام نداشت... سالها می گذرد از آن عشق... و هنوز... سو سو می زند از عشق تو شمع قلبم كاش می شد اكنون با نوایی موزون در گوشت نغمه ی عشقی گمشده را از نو خوان...
با یه قامت شکسته، با نگاهی مات و خسته، سرشو برده تو شونش، یه نفر تنها نشسته، توی تنهاییش یه درده، جای پای قلبی سرده، گل سرخی بوده اما، دیگه پژمرده و زرده، فارغ از دیروز و فرداش، غرقه تو دریای درداش، حسرتش یه عشق نابه، که وفا کنه به عهداش...
بنویس با خط الماس، رو تن نازک شیشه، که بدون نور چشمات شب من سحر نمیشه...به من آموخت...که دست دادن معني رفاقت نيست...بوسيدن..قول ماندن نيست...وعشق ورزيدن ضمانت تنها شدن نيست ...هيچ وقت دل به کسي مبندچون اين دنيا اين قدر کوچيکه که توش دو تا دل کنار هم جا نميشه .... اگه هم دل بستي هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا بزرگه که ديگه پيداش نميشه ..
...كه من از شيشهء شفاف لغات
!!روي زيباي تو را مي بينم
..گاه تابيدن مهتاب حضور و نسيمي كه معطر به تو و شادابي است
...مي خورد بر تن اين پنجره ي رويايي
...واژه ها مي خوانند غزل مستي تو.....شعر بيتابي من
!و گل هر كلمه رنگ عشقي دارد
كه در انديشه من
....!رنگ چشمان تو است
اي صدايت پر از آرامش روح
و دلت آينهء پاك وجود
باورت هست كه من نغمهء وصل تو بر لب دارم؟
و به ياد نامت همه شــب تا به سحر بيدارم؟؟؟؟
به قلبهایمان هشدار دهیم
که جز برای محبت وعشق نتپند
خداوندا ! به پیمان مقدس دوستی سوگند،بهترین درودهایم نثار آنانی باد که کاستیهایم را میبینند و باز دوستم دارند ...
به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ، به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است